Tuesday, July 3, 2012

پری دریایی شده بودم ...




پری دریایی شده بودم ...

ـ شاید بشود هنوز از قربانیان خشونت پریهای دریایی ساخت.

در کنار دریای « ایلبه »(*) گشت میزدم. هوا، سردی و تازه گی با خود داشت. آسمان صاف صاف بود و میشد به شمردن اخترانش آغازید. موج آشوبگری به سویم در حال شتابیدن بود، میخروشید... میخروشید....
 تا در برابرم رسید با تمام نیرو کمر راست کرد، چرخی زد، شکست، صد پاره شد و سپس از هم پاشید. هنوز به بازمانده گان موج سرکش میدیدم که پی بردم، پایم به چیزی برخورد. از جای من نمیشد به درستی چیزی را در سیاهی شب دید. پس، خم شدم. دیدم که موج، بوتل شیشه یی با خود آورده است.
چه باور ناکردنی ... مانند آن فلمهای که دیده بودم. بوتل را در دست گرفتم. در داخل آن برگ کاغذی دیده میشد. با هیجان تلاش کردم سر بوتل را بگشایم. اما انگار نه انگار. سر بوتل باز شدنی نبود که نبود. باید میشکستمش. پس چنان کردم. کاغذش را در دست گرفتم. ماهتاب یک دلربا به تمام معنا شده بود: یک قرص گشته بود و اختران در چهار دو برش پرتو فشان. با آنهم به ساده گی نمیشد نامه را خواند.
به سوی چراغی که کمی دور تر سو سو میزد، شتابیدم. تا به آنجا رسیدم، کاغذ را گشودم و چنین خواندم:

« نامه یی از زنی که در ورید هایش عاطفه به گرمی آتش روان است.
من با ضرب و شتمی " نواخته " شده ام که نام دیگر آن خشونت است؛ بر من اتهام بست، به دفاع از خویش بر آمدم؛ دشنام حواله ام کرد، پاسخش را ندادم؛ توهینم کرد، تلاش ورزیدم هدفم را پی بگیرم و به او بفهمانم که من نه آنم که او در موردش چیزهای شنیده و " بتی " در خیالش تراشیده.
اما او، روزی دست بر من بلند کرد. آنگاه، من از بند دستش گرفتم؛ به دیده گانش ژرف نگریستم و تکانش دادم. از دیده گان من جرقه بارید و ستاره گون به سویش پروازید. او از واکنش من هراسید، دستش را از دستم رهانید و گامی به عقب نهاد.
اگر او به جای اینهمه بیمهری دست مهری بر آبشار گیسوانم کشیده بود، من ماهی شده بودم... پری دریایی شده بودم... و در دریای خروشان عشق از موجی به موجی غوطه ور...
اگر... »

 هنوز داشتم نامه را میخواندم که هیاهوی آبها دیده گانم را به آنسو ها کشانید. پی بردم که موج شورشگر دیگری در راه است. میخروشد ... میخروشد ... تا شاید پیامی از پری دریایی به من برساند؟

شط کمرنگ طلایی

موج رقص کنان به سویم در حال آشوبگری و دلم را شیفته گی دل آمیزی انباشته بود. گیسوان رهایم در آستانۀ خروش موج دیگر با باد میرقصید. کاغذ نازک در چنگ پنجه هایم از وزش باد میلرزید. دستم پیهم و بیهوده چونان دیواری
سد رقصیدن آزاد شان میشد و اما گیسوانم دلبرانه از لای پنجه هایم خویش را میرهانید.
از یکسو میخواستم نامه را تا به آخر بخوانم و از سوی دیگر « تند خرامیدن » موج را بپایم. هم سراپا چشم بودم و هم به آهنگ موسیقایی موج گوش فرا داده.
این موج شتابنده تر از پیش میخروشید ... میخروشید ... تا در برابرم رسید، رنگ آبها را نقره گون دیدم. موج، کف آلود و کبود قامت بر افراشت. بی آنکه بشکند، صد پاره شود و پراگنده، نشست. نشست موج غوغاگر دلفریب بود چون تند خرامیدنش. بازمانده گان موج، این قطره های بلورین، صد پاره و باز یکی شدند.

باد به تندی وزیدن گرفت. کاغذ را از دستم ربود و تا به خود آیم به  دست موجش سپرد. فریاد زنان گام پیش نهاده و صدا کردم: « نه ... نه ... نامه ام را پس بده ... نامه ام ...».
برآشفته خویش را به باد ملامت گرفتم که چرا نتوانستم کاغذی به آن نازکی را نگه دارم؟
در خاموشی فراگیر صدای تپش قلبم را شنیدم که نهضت برپا کرده بود: بوتل دیگری در پیش پایم افگنده شده بود، پی بردم تا به پایم برخورد. خم شدم، بوتل را در دست گرفتم و احساس کردم که کسی از میان آبها به من میبیند. با شتاب بدانسو نگریستم. صورت دل انگیزی را دیدم که آشنا مینمود و گردن کشیده و چشمان نقره گونی را که به سویم شراره باریدند. دستان خوشتراش، رها در فضای دریا، نامه در دست، رقص کنان در زیر آبها فرو رفتند. دیده گان با شتاب بستم و گشودم ... بستم و گشودم ... دیگر نه از موج خبری بود و نه از چشمان نقره یی.
من ماندم و شب و تنهایی و بوتل شیشه یی و عالم خواب و بیداری....
اینبار بیشتر از پیش تلاش کردم تا پیش از شکستن بوتل که آخرین راه برای دست یافتن به نامه میتوانست باشد، سرش را بگشایم. آن را پس از چند ثانیه و یک تکانه در دست داشتم. بوتل را وارونه ساختم. لولۀ کاغذ بر کف دست چپم افتاد. به سوی ماه دلربا و اخترانش نگریستم و نگرنده گان تابناک شان یافتم.
به سوی چراغی که در گوشه یی سو سو میزد، شتابیدم. در زیر آن، کاغذ را گشودم و چنین خواندم:
« نامه یی از زنی که پری دریایی شد
پس از آنکه لاچره (**)پختم، آب از دهکدۀ پایینی آوردم. لباسها را شستم و صحن حویلی را روبیدم. کلبۀ گلی را پاکیزه کردم و به خواهرم اندیشیدم. به خواهرم که همسر مرد شهر نشینی شد و من که میپنداشتم زن خوشبختی است. اما یک روز خبر آمد که خواهر از خانۀ شوهر ناپدید شده. من و خواهرم سالها پیش از رویا ها مان به هم گفته بودیم. من در روستا ماندم و زن مردی شدم با مهر بیگانه. میهراسیدم از شوهرم، آن گاه که گیسوان بلندم را با دستان خشن میکشید. دلم میخواست یک روز ماهی شوم؛ بروم به زیر آبهای فیروزه یی و هرگز دوباره باز نگردم و شاید خواهرم را باز بیابم... .
توفان و باد و باران در آن شب مرد سالارانه میغریدند. او به خانه آمده و نانش را خورده بود. تا پیالۀ چای را در برابرش گذاشتم، از گیسوانم گرفت و به زدن سر و صورتم آغازید. دفترچه ام را یافته بود. من و خواندن؟ من و نگاشتن؟
چه ها که ننگاشته بودم در دفترچه: از غریزه یی که چونان شط کمرنگ طلایی در آسمان لاجوردین زنده گی، مینماید و ناپدید میشود. غریزه یی که میبایست برای انسان، مشخصتر بگویم، زن سرزمین من بیگانه بماند: آرزو...».

پری دریایی آسمان افغانستان

« و زیباست رویش لاله های سرخ آرزو در دشت؛ خمیدن و برخاستن شان در آهنگ باد، ارچند غم انگیز. دار و  ندار دنیا را میتوان از برای نگاه به چنین چشم اندازی به دریا ریخت. رقص لاله های آتشین در سینۀ غمین ...  و حاشیه رویهای من شاید جویبار ِ پُر آب ِ دَورا دَور ِ لاله زار ِ  مزار را ماند .
 آن شب، تصاویر زشت و زیبا کردند برپا رقص پرغوغا. سر و گونه هایم مینالیدند و قلبم از همه بیشتر. تا پگاه مژه هایم به هم نرسیدند.
بامدادن خواستم از خود و خوبیهایم انتقام بگیرم. سر گیلن تیل گشودم. تیل را بر نیمۀ پیکرم پاشیدم. چوبک گوگرد در  دست گرفتم. تا انجام چوبک را در کنار جعبۀ آن کشیدم، جرقه و شعلۀ کوچکی فروزان شدند. تا شعله گک را دیدم، هراسیدم و پی بردم که حادثه یی در شرف روی دادن است. خواستم خاموشش کنم تا نتواند، سرو رعنایم به آتش کشد. چوبک از دستم خطا خورد. افتاد. چشم برهم زدنی پا های بلورینی را دیدم که آتش گرفته اند. اوه، که چه باور ناکردنی بود این مصیبت. به خوابی میماند که هر لحظه انتظار پایان آن را میکشی و اما بیهوده. به سوی حویلی دویدم. به تقلا آغازیدم. شاید در آن جا از هوش رفتم؟
... آنگاه که از سوزش و درد تن به هوش آمدم، دیدم که به روی خاکها بستر گشوده ام. خسته و درمانده به بالای سرم نظر انداختم. مهربان بودند، زمین خاکی و آسمان نیلی. از خویش پرسیدم، چرا زمینیان نامهربان اند؟
میدانستم که میمیرم. به تلخی میگریستم. به نیمۀ پیکرم نظر انداختم. گوشت و پوست را یکی شده دیدم. دیده گان بستم. میخواستم، از شدت درد و سوزش جانکاه اندک بکاهم. زبانم خشک بود، دهانم تشنۀ قطره آبی.

 های های میگریستم که نوازش دست مهری بر گیسوان از خویشم ربود. من همچنان دیده گان بسته بودم. محسوس بود: برداشتن سرم از روی خاکها و نهادن شان بر زانوانی. دیدم در برابرم آسمان و دریا را. احساس کردم رها شدن بوسه بر جبینم را. دریا از نوک پنجه های پایم که دیگر نمیشد تشخیص شان داد، در من دویدن و خروشیدن گرفت. دریا در من روان شد. تا به گلویم رسید، من از خویش بیرون شدم و پر گشودم. دیگر نه از درد اثری بود و نه از سوزش. من پرنده گون در پرواز شدم. تا در قلب آسمان رسیدم، دیدم به جای ابر ها امواج را. دیدم که در زیر آبهایم؛ پری دریایی شده و آزادم؛ به جای گوشت و پوست یکی شده، نیم تنۀ ماهی دارم. مگر نه این آرزوی خواهرم بود؟
در بحر خروشانی بودم، غوطه زدم ...

دست مهر بر گیسوان و بوسۀ گرم بر جبینم آشنا و بیگانه بود. من در به دنبال همویی هستم که از من پری دریایی ساخت. هنوز که هنوز است از خویش میپرسم، او کی بود؟ آبها پشت سر نهاده ام برای شناختن او و باز یافتن خواهرم. خواهری که میگفت عاطفه به گرمی آتش در ورید هایش روان و بیگمان که چنان است. نامه ام را به دست او خواهم سپرد که زبانم میداند و داستانم مینویسد تا بدانند همه از قصۀ آسمان نیلی افغانستان که بحریست خروشان و پری دریایی آن.
 و اما، رهایی من از زندان زنده گی معنایی نداشته است اگر خواهران من در زندانهای حقیقی در بند و در نبرد اند، بایستی در ستیز با زشتیها و تاریکیها میبرآمدم  نه با زیباییها و روشناییها. من که خود مظهر روشنایی بودم و زیبایی، در نبرد با خویش " پیروز " شدم و مغلوب. وه که چه لغزش نابخشودنی بوده است این. میدان کارزار به دیو جهالت رها کردن و خویشتن به عالم نیستی فرستادن.
من به خطا رفتم و تو خواهر پرتمنای من که گفته بودی، اگر پری دریای عشق شوی، می آویزی گلوبند مروارید به گردن خویش و دستان به گردن عشقت، آیا هرگز اندیشه کرده ای که تو خود دریای از عشقی. تو خود کُلی نه که
جُزی ».

آتش گرفتن، سوختن و خاکستر شدن درخشش

کاغذ پاره در دست هرگز پی نبرده بودم، چسان روی ماسه های مرطوب کنار « ایلبه » زانو زده و گریسته ام. پرنده گان لب دریا میپریدند. شب چادر میشکست و آفتاب صبحگاه به خرام دامن میگسترد. به سوی « ایلبه » دیدم که آرام  آرام بود. شکیبا، از جا برخاستم . با دیده گان بسته به راه افتادم. به گامهایم شتاب بخشیدم. دویدم. دلم گرفته بود. که بود، چه بود اویی/ آنی که « در اندرون منی خسته دل در فغان و در غوغا » بود؟
 فکر کردم آن شی سنگین در من، با هر تکانه یی که از سبب دویدن میخورم، بالا میرود و پایین می آید. با دیده گان بسته میدویدم. آواز غرش موتر ها بر آنم داشت که دیده گان بگشایم. اما چرا چنین خسته، گرسنه و تشنه بودم و چنین به خاک آلوده؟
آیا کسی که یک نیمش خواب بود و دیگرش غم، بازوانش به دورم حلقه کرد و در آغوشم کشید؟ شبی را کنار دریا در آغوش غمها به روز کردم؟ آیا من در کنار « ایلبه » به خواب رفتم؟ یا اینکه در اوج تاریکی، بیدار تر از مهتاب با واقعیت جادویی برخوردم که باید باورش کرد؟

 به نخستین کلچه پزیی سر راهم داخل شدم. « صبح خوش » گفتم. دور و برم در نظرم عجیب نمود. غبار کمرنگی روی آدمها و اشیا نشسته بود یا اینکه من چنانش میدیدم؟...
صدای نازک دختر خانم مو طلایی به خویشم آورد:
ـ  مرا میشنوید؟
به سویش دیدم و گفتم:
ـ بلی ... ببخشید، متوجه نشدم.
ـ فرقی نمیکند. چند بار پرسیدم، چه میل دارید؟
ـ یک قهوه با شیر و شکر زیاد، یک بوتل آب، از این نانها ( با دست به نانهای پنیر دار اشاره کردم ) و مسکه.
از کلچه فروشی که بر آمدم، به سوی محلی که موترم را پارک کرده بودم، به راه افتادم. موتر را در آن جا نیافتم. مگر کجا بود موتر من؟
از ناز ابریشمین دیده گان فلق میشد دانست که هنوز خیلی پگاه است. در لوحه یی نبشته بودند: « از هشت صبح تا شش شام پارک کردن ممنوع». اگر فرصت دیگری میبود، این وضعیت را بر نمیتابیدم. برآشفته میشدم. به ناسزا گفتن میپرداختم. شاید با خود با صدای بلند میگفتم:
Was für ein Misst…
( چه یک خرابیی ...)
به گونه یی که جرمنهای چهار دو برم با نگاه معنا دار به سویم میدیدند و من پاسخ نگاه شان را گستاخانه با طرح چنین پرسشی میدادم:
Ist was?
( گپی است؟)
و شاید آنها دستپاچه شده پاسخ میدادند:
( نی ).
و چنان مینمودند، گوییا هرگز به من ندیده اند. اما آن روز، دانستن اینکه بر موترم چه آمده است، چندان مهم نبود. بایستی بَس را میگرفتم. سرویس شهری پُر آدمها با چهره های منجمد حاوی پیامی از جنس « باید » بود. یعنی اینکه، بایستی به کار میرفتند؛ روزنامه میخواندند؛ با ایجاد کوچکترین سر و صدا چپ چپ به سوی یکی نگاه میکردند و سرانجام بایستی چنین میبودند که بودند. آیا آنها کوچکترین شانسی از برای « خود شان » بودن، انسانی رفتار کردن و سر انجام انسان شدن نداشتند؟ اوه که بعضا آدمها چه وحشتناک از « خویش » فاصله میگیرند. نزدیک میشوند به سقوط به پرتگاهی که حیثیت نابودی دارد و سپس در آن میغلطند و میمیرند، بی آنکه در واقعیت مرده باشند... .

نقاش غم، بر دیوار قلبم پنسلش کشیده بود. قلبم، غمخانۀ رنگینی را میماند و چگونه میشد، در آن را گشود؟
 در؟ من چه میگویم؟ پنجره یی کافی بود اگر میتوانستم بگشایمش. اما، قلب بی در و پنجرۀ من بستۀ بسته و لبریز از هر چه گرفته گی در جهان بود. آخر چسان توان مرگ عزیزترین را باور کرد؟

 تا کلید در قفل در چرخید و در باز شد، هوای دَپ به مشامم خورد. در نخستین فرصت پرده ها به یک سو زدم تا پنجره ها را بگشایم. برگ زرد نگاهم در گلدان قرار داده شده بر تاقچه افتاد. خاک گلدان خشکیده بود و گلهای آن پژمرده. عجیب مینمودند حالتها. باید حمام آب داغ میگرفتم تا مگر َگَرد ِ گِرد آمده در من و بر من را زدودن توانسته باشم.
کوت حمام بر تن و گیسوان ترم میخشکیدم که زنگ تلفن به صدا آمد. آواز صدف ـ دوست خوبم شنیدم که میگفت:
ـ خدا را شکر. کجا هستی تو؟ باورم نمیشود که گوشی را بر داشته ای.
ـ نخست سلام، چه روی داده؟ چه ریخته و چه شکسته که من در این جا بیخبر مانده ام؟
ـ شوخی میکنی؟ کجا بودی اینهمه روز؟
ـ اینهمه روز؟
ـ  تو وعده خلاف! مگر قرار نبود با هم یکجا شب یلدا را بگذرانیم؟
ـ بلی اما شب یلدا کجا و حالا کجا؟ ... من به تو زنگ میزنم. به آرامی همه چیز را قصه میکنم... حالا نمیشود.
ـ یک لحظه، عزیز جان، چرا صدایت چنین گرفته؟ کجا بودی دیشب؟
ـ گپی نیست، در کنار ایلبه.
ـ در کنار ایلبه؟ تنها؟
ـ بلی با کی دلت میخواست که باشم؟
ـ در شب یلدا و تنها؟
ـ گوش کن، صدفی جان، چه میخواهی بگویی؟ امروز تاریخ چند است؟ صبر کن به ساعت ببینم. اوه، ایستاده است. خوب فکر کنم که 22 یا 23 نوامبر باشد یعنی که تا شب یلدا یک ماه دیگر داریم.
 ـ سکوت ...
ـ هلو؟ میشنوی؟
ـ هان میشنوم. حالا هست تاریخ 21 دسامبر. یعنی که کوتاهترین روز سال. یعنی که دیشب دراز ترین شب سال بود یعنی که ما همه در خانۀ ما منتظرت بودیم. یعنی که نیامدی. موبایلت را بسته بودی و حال میگویی که تاریخ 22 نوامبر است؟
سکوت...
ناخود آگاه دست به جیب بالاپوشم بردم و دیدم که تلفنم بسته است.
و سکوت...
ـ بلی؟ میشنوی؟
ـ هان... نمیدانم چه بگویم. به « اپریل » هم که هنوز خیلی وقت مانده. ببین من پسان به تو زنگ میزنم.
 پس از سکوت با شگفت: تا پسان.
ـ تا پسان.
به روی بسترم دراز کشیدم. خواستم، همه چیز از یاد ببرم. اما تصاویر آن شبین در برابر دیده گانم قد کشیدند و بزرگ شدند ...
با شتاب برخاستم. جیب بالاپوشم را پالیدم. دستم به برگ کاغذی خورد. بیرونش آوردم و با خود اندیشیدم:
پس همه واقعیت بوده؟ او را دیشب دیدم؟ نه، هنوز باورم نمیشود. خواهر نازنینی را که خویشتن با خود سوزی از روی " ناچاری " ناآگاهانه به کام مرگ فرستاد؟ 
اویی که سرشار از درخشنده گی بود، هرگز گپی را که پس از خود سوزی دانست و در نامه نبشت، ندانسته بود.
 درخشش چشمگیر او که آب خورده از زیبایی درونیش بود، در تنور داغ حویلی سوخت؛ در فضای گرد آلود خانه افسرد؛ در دریاچۀ دهکدۀ پایینی غرق شد؛ در میان شعله ها آتش گرفت، سوخت و خاکستر شد... و او یک پری دریایی شد؟ ... اما یک لحظه ... آیا او واقعا یک پری دریایی شده؟ اگر خواب بوده است این همه، پس چه است این نامه؟
 آیا آن رویای شیرین ( پری دریایی شده بودم ... ) به سراغ او شتافت و اما در جامۀ یک حقیقت تلخ؟
نامه را خواندم و بار دیگر خواندم، نه دو بار نه ده بار، بلکه بیشتر. احساسم پس از خواندن بار نخست آن در اتاقم عجیب بود. من آن را چونان نامه یی که از دستم ربوده شده بود میشناختم؛ گوییا خود نگاشته باشم ...

و " من " در آیینه

پس آنها ـ خانوادۀ من تنها از ناپدید شدن من دانسته و تصورش را نکرده اند که ماندن در کنار او معنای خویشتن به تباهی کشیدن داشت. چه دشواریهایی نکشیدم و چه رنجهایی نبردم. اما رهایی من از قفس طلایی او ارزش تمام کشمکشها را داشت. خاطرۀ فرار از خانه، پناه بردن به خانۀ کاکایم و سپس ترک وطن چون کاروان خسته در سینۀ بادیه گون افکارم ره میزد.

و منی که سرانجام در یک شب توفانی قصد ترک " همراه " کردم: خاطرات تلخی که گام به گام و شانه به شانه با من آمده و آزارم کرده بودند. پنداشتم، من آن همراه را در جامۀ واژه و جمله نگاشته، به دریا خواهم افگند. تا از یکسو از دلش بیرون کرده و از سوی دیگر غرقش کرده باشم. او که شنا بلد نیست، به ژرفای دریا خواهد رفت. شاید هم طعمۀ نهنگ خواهد شد. پنداشتم، دل دریا فراخ است. اما چه شد؟ دریا نامه ام را در یک شب مهتابی « صمیمانه در برابر پای خودم انداخت»(***). آیا دریای بزرگ یا دریایی که بزرگ مینماید، توان جا دادنش را در سینه نداشت؟
و خواهرم با تمام دردهایی که خود کشیده، نامه را با خود گرفت؟ یعنی اینکه سینۀ یک زن ـ  گیرم ـ  در جامۀ پری دریایی از سینۀ دریا بزرگتر است؟ چه رویداد هایی...

به گیسوانم دست بردم. خیس نبودند. با خود گفتم، « روز گذشته تصمیم داشتم به وزارت مالیه بروم اما امروز این کار را خواهم کرد، حتما.». اما، چه خسته بودم. مثل اینکه از خواب زمستانی بیدار شده باشم. تنم به آفتاب گرمی نیاز داشت تا یخهایش آب سازد.
آیینه در دست گرفتم. دستی بر گونه ام کشیدم. بر لوح آیینه یی که چوکات سپید در آغوشش گرفته بود، یک جفت چشمان سیاه، افسرده نشسته بود. به کسی که در آیینه به من میدید، ژرف شدم. در دل آیینه صورتی میدیدم که آشنا تر از
" من " همیشه گی بود؛ اویی که میشناختمش و در جایی دیده بودمش بی آنکه " خودم " بوده باشم. در آندم، صورت پری دریایی که رقص کنان با امواج پیوست، به یادم آمد. با شتاب دیده از آیینه بر گرفتم. احساس بیگانه یی فرایم گرفت؛ یک احساسی توام با این پرسش که آیا با من گپی شده؟ ...

از خانه بدر شدم. پله های چوبین زینه را با شتاب به پایین دویدم. پیش از آنکه از دهلیز به در شوم، برگشتم و خواستم پُست بکس را بگشایم. عجیب بود، پُست بکس باز نمیشد. چنین به نظر می آمد که انبار است از نامه ها. تا در کوچک ولی آهنینش گشودم، نامه ها بر دستم و زمین افتادن گرفتند. خدایا، اینهمه نامه از کجا شده؟
 آنها را از زمین برداشته و به جای رفتن به وزارت مالیه از پله ها بالا رفتم. باز، کلید در قفل در چرخید. باز پا به درون خانه یی گذاشتم که چند لحظه پیش با شتاب ترکش گفته بودم. نامه ها را روی میز کارم گذاشتم و یکی بعد دیگر به گشودن گریبانهای شان آغازیدم:
نامه یی از وزارت مالیه: 26 نوامبر
نامه یی از ادارۀ ترافیک، جریمه: 24 نوامبر
نامه یی از محل کارم: 27 نوامبر
اعلانات...
نامه یی از بیمۀ صحی: 18 دسامبر
اعلانات ...
نامه یی از بانک، 2 دسامبر
نامه یی از ادارۀ ترافیک، جریمه و آگاهی بر « انتقال موتر به خاطر پارک کردن در محل ممنوع »(****) و دیگر نامه ها....
سر گیجه شده بودم. یعنی چه؟ مگر نه که امروز 22 نوامبر است؟ پس این نامه ها چه؟
از جا برخاستم. به ساعتی که عقربه هایش تکان نمیخوردند، دیدم. تلاش کردم، موبایلم را فعال بسازم. بطریش به آخر رسیده بود. پس به این سبب چنین خسته، گرسنه، تشنه و به خاک آلوده بوده ام؟
گلهای پژمردۀ گلدانم و هوای دَپ ِ غیر طبیعی خانه ام ...
پس ماجرای شب یلدا و آنچه صدف به من گفته بود، حقیقت داشت؟ من نه یک شب بلکه روزها و شبها را در کنار
« ایلبه » سپری کرده بودم. پس موترم را از آن جا به این سبب برده بودند؟
آیا میان خواب و بیداری، افسانه و واقعیت زنده گی میکنم؟ یعنی چه ؟
تا آندم هرگز ندانسته بودم، آنچه را که تنها چند دقیقه بعدش دانستم.

 قلم در دست، عقب میز کارم یک نامه را تا به آخر نبشته، مات و مبهوت نشسته بودم:
« درود به تو پری دریایی که دریا در تو روان است و عشق خروشان!
پری دریایی یا خواهری که با منی یا تو خود منی؟ شاید تو به من نزدیکتر از منی. زیرا که میشناسمت پیش از آنکه بدانم که بوده ای. اگر مرده ای، با مرگ تو عشق نارتر از پیش روییده و اگر زنده ای پس آن منم که در تو بوده، نفس کشیده و نگاشته ام چنان که اندیشیده ام. 
نازنین پر تمنای من،
 آندم که بوسه پرنده یی شد و پرید برجبینت، هرگز ندانستی که با یک رویا درگذشتی. با یک رویای شیرین که حقیقتش را هرگز ندیده بودی. تو تشنه یی را مانده ای که هنگام سپردن جان از بدن خواب ریختن آبش در گلو میبیند. تو با آرزو مردی. آرزوی داغ و سرخی که تا آخرین دقایق پیکرت درآغوش داشت. آرزویت، جاودانه ات ساخت.».

اشک از رخسار ستردم. نامه را در جیب بالاپوشم کردم. در را از عقبم بستم. پله های زینه را پایین رفتم. تا در خروجی را گشودم، به ناگه به یکی برخوردم. سرم را بلند کردم. منی که میخواستم،« معذرت میخواهم  » بگویم، بر جایم میخکوب ماندم. نمیتوانم بگویم که شاد بودم یا غمگین زیرا به آنچه میدیدم، باور نداشتم. راستی با در نظر داشت آنچه که در آخرین " ساعتها " یا " روزها " دیده و خوانده بودم، دیگر چرا چنین شگفت زده شده بودم؟
 شاید انسان بعضاً فراموش میکند که انسان است. او فراموش میکند که اگر با برخوردن به رویدادها شگفتزده میشود یا دلزده، شادمان یا پریشان پس یعنی که او انسان است و نه گراییده به سوی ترک گفتن آن. انسان با نوازشی میشکفد. انسان از کمکی ژاله وار آب میشود و ... و  این ویژه گیهای انسان است و گرنه چرا شگفتزده؟
 پس پس رفتم. دست بر سینه گذاشتم تا شاید قلبم را که به تندی میزد، آرامش ببخشم. زمزمه کردم:
ـ تو؟
در ظرف چند ثانیه پیچیده گها به شتاب سرعت نور حل شدند زیرا به یکبار من بودم، همسر مرد دهاتیی که پیکرش تحت تاثیر حالت بد روانی به آتش کشیده بود و من بودم همسر مرد شهریی که مرا وادار به ترکش کرده بود.
 من بودم که رفته بودم کنار «  ایلبه » از برای قسمت کردن غمها با آبها. غم من یعنی درد انسانی ـ زنی که نمیشناسمش ولی خواهر من است. من در جامۀ پری دریایی با " خویش " سخن گفته بودم. شاید از برای اینکه کسی دیگر بهتر از من بتواند با " من " سخن بگوید؟
 اما یک انگاره در این میان حقیقت داشت و آن اینکه من کنار « ایلبه » به خواب درازی رفتم.
کسی در برابرم ایستاده بود که واقعیت و رویا را تا آندم برایم بهم بافته بود: لباس ارغوانی به تن، آهنگین و دلنشین مانند یک غزلی که میشد سراییدش. خواهرم در برابرم با بکسی در کنار ایستاده بود. بکس را میشناختم. او زمانی با جامۀ سپید و همین بکس خانۀ پدری را به قصد خانۀ شوهر ترک گفته بود.

پایان  

30 جنوری 2009

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(*) دریای مشهور اروپا که از قلب شهر هامبورگ میگذرد.
(**) پراتۀ لذیذی که در لا به لایش روغن میزنند و در تنورش میپزند. طعم لاچره در شمال کشور به ویژه در شهر تاشقرغان زبانزد دارد.
(***) در زبان آلمانی به آن
Abschleppen
میگویند. از آن جایی که چنین جزایی در قانون ترافیک کشور ما و در زبان فارسی دری وجود ندارد، من از روی ناچاری این تعریف دراز را آوردم. اگر دوستان وریانت بهتری دارند، خوشحال خواهم شد از پیشنهاد شان.
(****) پس از بیرون دادن بخش نخست، ایمیلی از شاعر و نویسندۀ گران ارجی گرفتم که برداشتش را نگاشته بود. به پندار او، دریا نه نامه ام بلکه خودم را برایم پس آورد: « ... و ترا صمیمانه در برابر پای خودت انداخت. ».
و
بخشهای داستان، زیر عناوین دوم در روزهای گونه گون نگاشته شده اند. برای جلوگیری از ایجاد سکته گی، تاریخها را از میان برداشته ام که در این جا می آورم:
بخش نخست:بیست و یکم نوامبر 2008
شط کمرنگ طلایی:بیستم دسامبر 2008
پری دریایی آسمان افغانستان:سی ام دسامبر 2008
آتش گرفتن، سوختن و خاکستر شدن درخشش:دهم جنوری 2009
و " من " در آیینه:سی ام جنوری 2009


No comments:

Post a Comment